دیوار بلندِ نبودنت،
می بندد
راه آفتاب را،
تا خانه ی دلم
چهاردیواری نشده ،بیا…
مه ناز نصیرپور
دیوار بلندِ نبودنت،
می بندد
راه آفتاب را،
تا خانه ی دلم
چهاردیواری نشده ،بیا…
مه ناز نصیرپور
دلم را دریای طوفانی کردی و رفتی
با اشک، چشمانم را چراغانی کردی و رفتی
گل لبخندم را اسیر خاک پشیمانی کردی و رفتی
شب عید بود و قلبم را قربانی کردی و رفتی…
زندگی گاهی آن قدر سخت می شود که آرامش را طوری گم می کنی
که گویا هرگز نبوده است…
تلخ است وقتی با شوق و امید از خانه می روی
اما ناامید و غمگین و افسرده بر می گردی
دلتنگ می روی
دلتنگ تر برمی گردی
امشب آسمان هم طوفانی ست
پر از بغض تلخ پریشانی ست
ابرها هم مثل قلب من اسیر بغض
پای رفتن ندارند
صدای شکستنشان وجودم را می لرزاند
من و آسمان همدردیم و یک نفس می باریم
مه ناز نصیرپور

گفتی مراقب خودت باش
چگونه؟
از هجوم خوابهای رنگی
یا از صدای قدمهایت
که به خلوت خوابم
پا می گذاری؟
بی اجازه می آیی
و من غرق رویا می شوم
مه ناز نصیرپور
گاهی با نگاهت
بالا و پایین می برد،
تو را در امواجی بلند….
گاهی آرام است
در بستر موجهای کوچکش،
آسوده بخواب که دستانش مراقب توست..
مه ناز نصیرپور
تنها نگاه تو کافیست
برای رویش باغچه ی قلبم..
نیستی
وقتی عطر تو هنوز با من است
دستان دلتنگی
گلوی لحظه ها را بیشتر می فشارند
چشمانم بیش از پیش منتظرِ دیدارند
در من غرق شو
هرروز، هرشب
دریای وجودم دوباره تو را
به ساحل آرامش باز می گرداند
فریاد می زنم
دوستت دارم ،
آشکار و نهان
کنار تو ام
با تمام توان
از دل و جان
چه اهمیت دارد
حسادت دیگران؟
مه ناز نصیرپور
هشتم مهر نود و سه
