و هنوزم انگار
پشت آن پنجره های بسته ی اتوبوس خسته
می بینم

شب غمگین دو چشمان تو را
و هنوز انگاری
روی نیمکتهای
سنگیِ ترمینال
جانِ من منتظرِ آمدنت می مانَد
دل ِ من می ریزد وقتی که
چشمانم
می افتد
به خطِ تاکسیِ گاندی و ونک
تو هنوز انگاری اینجایی
رد پایت در خیابانِ ونک
روی برفِ نرمِ خاطره ها جا مانده…
تو نگاهت اینجاست
من تو را آه کشان می نویسم گهگاه
ای سکوتِ همراه…
ای عبورِ کوتاه
چه غریبانه هنوز
سفرِ یادِ تو در شهرِ شلوغِ ذهنم
می نوازد آرام
سازِ رویایِ مرا…

قافیه کافی نیست
شعرها گویا نیست
کافه و شهر و غزل، کافئینِ تو و چشمانِ تو را
من چگونه بنشانم به ردیف و وزن و قالب و نغمه و آوا و سخن…
رازِ نرگس ها را…

بیخیالِ شعر و آهنگ
بیخیال سخنِ نغز و قشنگ

“گوش کن با لبِ خاموش سخن می گویم
پاسخم ده به نگاهی که میانِ من و توست”

 

مهناز نصیرپور
11 دی ۱۴۰۰
ترمینال بیهقی ساعت ۱۵:۴۵

عبور من و یاد تو
از خیابانهای ونک و آرژانتین…

خاتون!
ما هنوز زیر #پوتین سکوت،
به اشغال تن داده
ارتشِ امنیت خود را به وطن‌فروشی فروخته‌ایم
ما روح ترس‌خورده‌ی مسخ‌شده‌ی انفعالیم
هق هقی فروخورده
فریادِ زخمی بی‌ضماد
بغضی مزمن در گلوی سرنوشت…
ما باید از چشمانِ خودی‌ها پنهان شویم
که از با هم نبودن اینگونه بی هم شده‌ایم
ما، از خنجر خیانت، این چنین تبعیدِ سیبری غم شده‌ایم
و چه بی‌رحمانه زیر بار تنهایی خم شده‌ایم.

پ.ن:
و ما هنوز از باریکه‌ی انفعال آب می‌خوریم و سیراب نمی‌شویم

مه ناز نصیرپور

خبرنداشتن بعضیا از گرون کردن بنزین

مثل اینه که آدم نفس بکشه و بگه من نمی دونستم هوا وجود داره…

 

مهناز نصیرپور

نورِ یادِ تو

چراغِ خوابِ من

 

مهناز نصیرپور

شبانگاهان که می تازد،
به سقفِ خانه ام باران
نقابِ خنده را شسته،
شده غمهای من عریان
گلوی من پر از بغض و
به لبهایم رسیده جان
نمی بینم اثر از تو
میان فال این فنجان
سپاه ابر دزدیده
ز شبهایم مهِ تابان
شده پژمرده بی مهرش،
همه گلهای این ایوان
خلاصه جانِ من،کابوس،
زده بر خواب، خطِ بطلان
خبرهای بدِ اندوه،
ستادِ خالقِ بحران
سکوت بهتر ز گفتن هاست
میان این همه شیطان
روم من کنجِ یادِ تو،
شود قلبم کمی آرام
روم شاید که رویایت
کند تلخیِ غم جبران
تب و سودای بی پایان ،
گرفته از دلم ایمان
خداوندا تو کاری کن
شود لبهای ما خندان
مهناز نصیرپور
آخرین جمعه ی تابستان است
در گلویم بغض و خفقان مهمان است
چه کسی می گوید فصل سوم زیباست؟
بی تو دلتنگترین فاجعه ی دوران است
مهناز نصیرپور

عزیزِ سربه راه من،

دلیل جزر و مدِ هر نگاه من

به پایان می رسد با تو

غم سنگین و آه من

 

اگرچه در تبت

بدجور می سوزم

نوازش می کند یادت

شب موی سیاه من

 

میان لحظه های

تلخ دلتنگی

خیالت،روشناییِ

پگاه من

 

جهانم از خسوفِ تو،

عجب تاریک می چرخد

بیا روشن شود

تکلیف زلف شامگاه من

 

بدون تو نفسها

تنگِ آوار پریشانی ست

اگر که برنگردی تو

اتاقم می شود آرامگاه من

 

مهناز نصیرپور

خسوف

۵/۵/۹۷

توئه زندگی من !
شبها، نفس کم می آورد شعرهایم
وقتی قافیه ی آغوشت در جانم نمی‌‌تپد
و گرمی دستانت ردیف شانه های بی‌پناهی‌ام نیست…

خیال تو را بغل می‌کنم تا مرداد تن‌پوشت را به یاد آورم و امید مهر دیدارت در وجودم جاری شود…
تحمل، نام دیگر من است که در بستر سرد تنهایی، درد را به رویای شنبه ای می نویسم که وعده اش را دادی…
من و تو درد مشترک دوری را به صبوری پشت سر میگذاریم اما گاهی با خودم میگویم شاید صبر زیاد من و تو حسرت لحظه های رفته را بر دل ترانه هایمان گذاشته است…
فقط میدانم دلم میخواهد انتهای شب اندوهم در آغوشِ صبح تو ،ابتدای غزل نرم شکفتن باشد…
و لبخند، آوای صورتی آرامش..

مهناز نصیرپور

۷بهمن ۹۶

یکی باید باشه که پشتت به آفتاب مهر وجودش گرم باشه،

قطب دلسردیهاتو آب کنه…

یکی باید باشه که لبخندتو دوبرابر کنه ، آرامشتو به توان بی نهایت برسونه روی شونه های امنش همه ی ترسهات تموم بشه…
بغضتو از چشمات بفهمه و اشکای دلتنگیتو پاک کنه…
یکی که بدونی بداخلاقیاش از دلتنگیاشه اخماش از غیرتش،
ته ریشش، نوازش سپید گونه هات باشه…
یکی که هیچ غزل و شعری نتونه توصیفش کنه و با خیال راحت بتونی مردونگیشو به رخ منطقت بکشی با افتخار بگی این انتخاب دلمه و بهتر از عقلم انتخاب کرده…

و اسم تو توی آسمون هر صبح می درخشه…

مهناز نصیرپور

۵ فروردین ۹۷

شب

شکوفایی لبخند من است

در بهار غزل آغوشت…

 

مهناز نصیرپور