اگر
فصل ها را بدون پاییز ،
آسمان ِ تقویم را بی مِهر،
بر می تابی
اگر در شبانه روز،
حتی یک پلک نمی خوابی
اگر بی تفاوت،
به عطرهای ِتلخ و نابی
اگر در تاریکی تنهایی،
نور امید را نمی یابی
مرا به زندانِ نبودنت بسپار….
دستانم را در دستانِ دیگری
بگذار …
مه ناز نصیرپور
در لحظه ای که آشوب دلتنگی دریای وجودم را طوفانی ساخته است …..
آنقدر دور از تو مانده ام که خیال و خاطره ات هم رنگ باخته است ….
سنگین است
هوایِ دلتنگی
سقف سنگینِ اندوه ،
بر دلم
فرو ریخته است
و نفس
چه مذبوحانه
دست و پا می زند
تا رها شود از قفس
بی رمق ، دوان دوان
می دود
به دنبال
این تپش های بی سرانجام
مه ناز نصیرپور
بیست و شش اردیبهشت نود و چهار
یه چی بگم؟ یک از هزار
تنها نرو، تنهام نزار
شهرزاد قصه هام بشو
همدم لحظه هام بشو
باهام بمون، باهام بخون
این ترانه را برایم سرودی تا با هم کامل کنیم……
سرگردان ،
میان شعرهای نیمه تمام ِدفترم ،
تمامِ نقطه چین ها ،
چه دردآور
به تو
ختم می شدند…..
مه ناز نصیرپور






