چه کسی می گوید
کوه به کوه نمی رسد ،
آدم به آدم می رسد؟
شاعرانه هایم را
برایش دادم ،
او تمامِ عاشقانه هایش…
اما ،
گریستیم ،
بر لحظه های رفته بر باد ….
برگِ امید ،
از شاخه ی چشممان، افتاد …
آب شدیم،
از غمِ درختی که ننشست به بار،
و چه تلخ ،
باریدیم مثل پاییز و بهار…
کاش می شکست،
دستان سرنوشت و روزگار…..
مه ناز نصیرپور
سوگند به بالهای طلاییِ
پروانه یِ بی نهایت ،
دوستت دارم
تا کهکشان ِ ابدیت …..
مه ناز نصیرپور
سیزدهم تیر نود و چهار
دانه ای ،
از آلبالویِ لبانت را،
به گیلاسی از بوسه هایِ او
نمی دهم
مه ناز نصیرپور
دوازده تیر نود و چهار
بومِ شب، سیاه؛
شیشه یِ روز، خالی از عطر؛
فصلِ عاشقانه یِ نارنجی!
کی میایی؟
مه ناز نصیرپور
زمستان نود و سه
پانویس: نارنجی اشاره به میوه نارنج و رنگ نارنجی دارد…
آسمانِ تابستان، که گرفته
یعنی دلتنگی از حد گذشته
چادر ِبغض، راه گلو را بسته
می روم عرق ریزان ، از جهنم جدایی خسته
مه ناز نصیرپور
درگیر با تیرِ تیزِ تابستان
میسوزد تن و جانم ،
در تبی سوزان،
نسیمِ مِهرانگیزِ پاییزی
کجایی؟
مه ناز نصیرپور
تیر ماه نود و چهار
سحر رفتی و
آتش گرفت جانم
با دلتنگیِ بسیار ،
تشنه یِ دیدار،
گوشم در انتظارِ
اذانِ مغرب و آمدنت ….
مه ناز نصیرپور





