تنهایی،
پر از پلواژه هایی ست،
که بلندتر می شوند ،
برای پیوند،
تا دستان من و تو را
از این سوی فاصله ،
به آنسو برسانند….
مه ناز نصیرپور
از انگشتانم، نور می ریزد،
وقتی درگیرِ شانه های مِهر می شود،
در آینه ی عشق که بنگری،
پنجه ی آفتاب می بینی…
از آغوشم میوه ی آرامش ،
می چینی ….
مه ناز نصیرپور
بانوی سبز،در تابستان ، شکفته بود،
و عشق در وجودش ، نهفته ،
از مهر ِ نگاهت ، در پاییز،
جوانه زد و قد کشید،
وقتی به شانه های مردانه ات رسید،
پیدا کرد ،دریچه ی نهان باغِ امید…
بانویِ نزدیک، اما دور،
که دستانش را به خاک ِتنهایی سپردی،
بی نور،میان کوچه های سوت و کور…
حالا کجای زندگی توست؟
حیف چقدر دیر فهمیدیم که رقیب،
پشت صخره های فاصله،در کمین بود….
رسالت من و تو از عشق همین بود؟
مه ناز نصیرپور
پلک می زنی،
دریا مواج می شود،
ماهی ها ،
از تُنگِ تَنگِ بلور بیرون می پرند…..
چشمانم ،با نگاهِ تو
زیبارویان را از یاد می برند…..
قد می کشند،گلها ،
به امیدِ بوسه بر گیسوانت،
آرام می گیرم هرشب،
با رویای باغِ بازوانت…..
مه ناز نصیرپور
گلِ سرخ ،به موهایم آویخته ام ،
در فنجانی به رنگِ آسمان ،
جرعه ای زلالِ عشق،
ریخته ام ،
بنوش تا سرخیِ لبانت ،
درخشان تر شود،
مِهرِ چشمانت ، تابان تر …..
مه ناز نصیرپور
بعد از تو
دلم کودکی بود،
که به پرورشگاه تنهایی کشاندم،
روی صندلی تقدیر نشاندم،
و با گریه به او گفتم،
میروم با کسی زندگی کنم که دوستش ندارم….
مه ناز نصیرپور









