شب شعاع بودنت را
با خیال
کم کرده ام
برکه ی چشمان خود را
خالی از غم کرده ام
قلب من از شعله ی امید گرم
من برایت یک غزل دم کرده ام
مهناز نصیرپور
۸/۱۱/۹۶
پلک شعرم بسته
قافیه ها خسته
ولی انگار که مهر یادت ناگهانی تابید
بی صدا بر جانم
و من از نغمه ی عشق
باز بیدار شدم
تا تو را بنویسم
بر تن جمعه ی سرد دی ماه…
قلمِ دلتنگم
که مرا می فهمد
می رقصد
وقتی از درد، هنوز سرشار است
غم خود را چون من
بر ورق های سپید دفتر،
بی امان می بارد…
پ.ن: بی صدا و آرام
تو صدایم کردی
بعد یک خواب عجیب…
حس گرمی نفسهای تو اینجاست هنوز
در میانِ موج آشفته ی گیسوی من و
واژگانِ تنِ من…
مهناز نصیرپور