بگویی فِ، همان لحظه فرحزادم
تویی رنگین ترین رویای میلادم
نترس از این همه کفتار درّنده
برایت نازنین! چون شیر مردادم
چُو بم، وقتی خرابم از فراق تو
پیامت میرسد آبادِ آبادم
تو میفهمی فقط اندوه چشمانم
که من بازیگری را خوب استادم
خیالت کرده شیرین، روزگارم را
منم خسروترین مجنون و فرهادم
شنیدی پچ پچ خاموشِ لبهایم
سکوتِ ماورای هرچه فریادم
نسیمِ مهرِ من! وقتی که میچرخی
برایت برگ رقصان در کفِ بادم
تو خود سرمشق جادوی غزلهایی
برای دیدنت هر ترم افتادم
ببخش این لغزش وزن و کلامم را
که من شاگردم و لبریزِ ایرادم
مه ناز نصیرپور
21 امرداد ۱۴۰۴




دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.