از دیوارهای کاهگلی وجود من
با باران نوازش دستان تو
از آرامش آغوش تو
چه عطر نمناکی در هوای حضورت می پیچید ….
و چشمانم ، جز قصر روشن رویا چیزی نمی دید…
چه کوتاه بود بودنت
و چه بلند است نبودنت
مثل گذر از روزهای بلند تابستان بدون آب ….
کجایی؟
که بغض، رفیق همیشگیم شد
کجایی که سیاهی غم،ضمیمه ی زندگیم شد…
کجایی که پرنده ی قلبم بال پروازش شکست
پرنده ی خارزار شد و روی آخرین شاخه نشست
آواز مرگ خواند و از قافله ی پرواز جاماند..
مهناز نصیرپور
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.