شانه هایت

هوای سنگین بغض و ابری پاییز …
زانوی غم و کودک تنهای دلم از گریه لبریز…
باد می وزید در غروب جمعه ای غم انگیز…
خوابم برد
چشم گشودم
از ابر و آسمان تاریک ،نبود خبری
از گریه و بغض حتی اثری ..
. با نگاهت ،باران شدم
رویید،گل خورشید آغوشت
عطر و نور و رنگ تو را

بغل کردم…
چه تماشایی ،

آسمان آبی و هوای آفتابی
و شبنم باران…
چه رنگین کمانی…
مرداد به دستانم بازگشته بود عاشقانه،
در میان برگهای رنگین گلواژه و لبخند و ترانه..

مهناز نصیرپور ۶/۸/۹۳

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *