خدایا،
صدایِ مخملینِ عاشقانه ها را بردی،
دل و جان را به سرمایِ غم سپردی،
دستانمان سوی تو ،
التماس چشمانمان به آسمانت،
در آرزویِ نوری از مهرِ تابانت،
به درگاهت گریستیم،
خدایا،چرا او را از ما گرفتی؟
مگر نگفته بودی ، دعا تغییر می دهد سرنوشت را ؟
می دانم عاشقش بودی،
حتی بیش از ما،
ولی کاش .نگاه می کردی ، باز هم از دور،
تا کنارمان بماند،برای تو و عشق ، ترانه بخواند،
حالا که در اوج ، پرواز کرد،آهنگ ِفاصله را آواز ….
در پاییز ِدرد،مثلِ برگ، از شاخه افتاد….
گلِ یاسین و فاتحه را،به روحش،هدیه خواهم داد….
تا آرام گیرد ،در شبِ تنهایی،اما می گریم چون ابر،
در حسرتِ جدایی….
جوانه ی روییده از مرداد ِعشق،زود پژمرد…
با غم ِدلتنگی،شمع امید قلبم افسرد…
مهناز نصیرپور ۲۳/۸/۹۳
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.