مدتهاست
حرفهایم،
بغضِ سنگینی ست
در گلویم؛
کم دارد ؛
دریچه ی چشمانم؛
خورشیدِ نگاهت…..
تا گذارم سر،
بر شانه های مهربانت
باران میشود آغاز
و راه نفسم باز….
مه ناز نصیرپور
به تاریخ روزهایی که فکر میکردم  شانه هایت ، بی منت پناه بغض دلتنگی من است……..ولی ……
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *