شبانگاهان که می تازد،
به سقفِ خانه ام باران
نقابِ خنده را شسته،
شده غمهای من عریان
گلوی من پر از بغض و
به لبهایم رسیده جان
نمی بینم اثر از تو
میان فال این فنجان
سپاه ابر دزدیده
ز شبهایم مهِ تابان
شده پژمرده بی مهرش،
همه گلهای این ایوان
خلاصه جانِ من،کابوس،
زده بر خواب، خطِ بطلان
خبرهای بدِ اندوه،
ستادِ خالقِ بحران
سکوت بهتر ز گفتن هاست
میان این همه شیطان
روم من کنجِ یادِ تو،
شود قلبم کمی آرام
روم شاید که رویایت
کند تلخیِ غم جبران
تب و سودای بی پایان ،
گرفته از دلم ایمان
خداوندا تو کاری کن
شود لبهای ما خندان
مهناز نصیرپور
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.