گم کرده ام
آسمانی را که به شعرهای عاشقانه ام
گل واژه های تازه می بارید…
و چشمان تو
آغاز کهکشان پر ستاره ی من بود
و امروز آسمان من به جای چشمان تو
سقف یکنواخت و تکراری خانه است
و دستانم
چه مذبوحانه برای لمس دستانت
تلاش می کنند…
روزهایم را در غم نبودنت به اشک و گریه نسپرده ام
درگیر روزمرگی و گرفتاری های روزگار
بی خیال نگاهت می شوم
اما این ظاهر ماجراست….
چشمان خیس از گریه…
وقتی از خواب بیدار می شوم
حسی که انگار دلم از چیز ی خالی شده است
و شبهایی که از کابوس رفتنت از جا می پرم..
گویای حال پریشان من است…
اما بیهوده می کوشم…
سالها هم که بگذرد تو را از یاد نمی برم…
نگران نباش
اینجا بدون تو هنوز می شود نفس کشید
با رویا و خاطره های قشنگت
دلخوش بود حتی به کورسویی از فانوس خاک گرفته ی امید…
مهناز نصیرپور
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.