از خیابانهای تاریکِ سکوت،
آمده ام به سویت،
پیراهنِ صورتیِ مهربانی،پوشیده ام ،
خیالِ سرخِ لبهایت را نوشیده ام ،
از باغچۀ رویا، گلواژۀ امید چیده ام،
اما باز فاصله ،
کوهی بلند، بینِ دستانمان
پرندۀ قلبم، شعرِ پرواز میخواند،
اما در همان آغاز میماند،
بالهایِ آواز ، اسیرِ دیوارِ شانه هایت
کاش می فهمید نگاهِ بی روحت
حریرِ احساسم را
برگِ گل در آغوشِ سنگ،
فاجعۀ پژمردنِ عشق در تنهاییست
انگار سالهاست،
قله هایِ غرورت نمیشنوند ، فریادِ دردم
مرا دوباره بخوان ،
جاری کن،به شبِ چشمانم
قافیۀ نورانیِ نگاهت،
این گویهای ِبارانی، رنگِ شقایق شده اند،
در بی تفاوتی بغض آلودِ بودنت….
مه ناز نصیرپور
پانزدهم مهر نود و چهار
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.