می نویسم
اما تنها برای او
برای او که واژه هایم را با نگاهش ردیف می کند
و قافیه ی قلبم با نوازش دستانش خود را می بازد
او با لبخندش از
دنیای سیاه و سپید من
رنگین کمان می سازد….
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام …دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام …دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن…دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم…دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گستره ی بی کران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تورا برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود خویشتن را بس اندک می بینم.
بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهی خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندهگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند.
تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانهگی ات که از آن من نیست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
تو می پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیل نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم
سلام و درود به خانم نصیرپور …
دلنوشته ی بسیار زیبایی بود …
می نویسم
اما تنها برای او
برای او که واژه هایم را با نگاهش ردیف می کند
و قافیه ی قلبم با نوازش دستانش خود را می بازد
او با لبخندش از
دنیای سیاه و سپید من
رنگین کمان می سازد….
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام …دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام …دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن…دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم…دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گستره ی بی کران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تورا برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود خویشتن را بس اندک می بینم.
بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهی خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندهگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند.
تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانهگی ات که از آن من نیست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
تو می پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیل نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم
تو را به اندازه تمام دوست داشتن ها
دوست دارم
:)