lady in green

بانوی سبز،در تابستان ، شکفته بود،

و عشق در وجودش ، نهفته ،

از مهر ِ نگاهت ، در پاییز،

جوانه زد و قد کشید،

وقتی به شانه های مردانه ات رسید،

پیدا کرد ،دریچه ی نهان باغِ امید…

بانویِ نزدیک، اما دور،

که دستانش را به خاک ِتنهایی سپردی،

بی نور،میان کوچه های سوت و کور…

حالا کجای زندگی توست؟

حیف چقدر دیر فهمیدیم که رقیب،

پشت صخره های فاصله،در کمین بود….

رسالت من و تو از عشق همین بود؟

مه ناز نصیرپور

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *